دل نوشته ها...

یک‌بار دگر کاش به ساحل برسانی / صندوقچه‌ای را که رها گشته در امواج...

دل نوشته ها...

یک‌بار دگر کاش به ساحل برسانی / صندوقچه‌ای را که رها گشته در امواج...

اربعین، کرببلا، حسرت دیدن تا کی؟
انتظار وصل شش گوشه کشیدن تا کی؟
تلخی هجر و وصال تو چشیدن تا کی؟
خواستن ها و به آنجا نرسیدن تا کی؟

شده ام خسته از این راه نرفتن هایم
بین عشاق و پیاده ها نبودن هایم
چند روزی است همه رفتن و من تنهایم
چه کنم راه دهی ام به حرم آقایم؟

هر محرم دل من شوق رسیدن دارد
سیل اشک است که از چشم ترم می بارد
می شود رحمت حق فاصله را بردارد؟
عاشق خسته در این راه قدم بگذارد؟

درد می کشم از دوری و درمان حرمت
العطش گویم و جاریست زلال کرمت
کاش ارباب بخواند من و گردد قسمت
خواندن اذن دخول از من و از او رخصت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۷
ع.س باقی

تقدیم به همسرم

بود قسمت بروی و دل من را ببری

تو شوی زائر او، من بکشم دربه دری

زیر قرآن تو شوی رد، ولی از کاسه ی آب...

عذرخواهم که نبودم و نبوده خبری

گفته بودی نکنم بدرقه با اشک ولی

چه کنم کاسه ی اشک و دل و این خیره سری

دل من تنگ تو و راه نجف کرببلاست

یاد من باش بدان با دل من همسفری

ز مواکب چه خبر؟ راه پر از عشاق است؟

امشب از سایه ی چندمین ستون می گذری؟

چه کنم خدمت زائر بکنم حداقل؟

گر دعاشان بکنم هست براشان ثمری؟

آه از این ظلمت شب های به دور از حرمش

کی شود این شب تاریک مرا هم سحری؟

وشاه بیت ویژه :

محسنم حال به ارباب بگو میخواهی

اربعین سال دگر خانم خود هم ببری...


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۲
ع.س باقی

عصر پنج شنبه بود، حدودا 24 ساعت مونده بود تا به به عبارتی مهم ترین و قشنگ ترین شب زندگیم. هنوز کلی کار داشتیم. با همسرم رفته بودیم تا تتمه ی خرید ها را انجام دهیم. خیلی هول هولکی. هنوز خانه آمادگی پذیرش عروس به همراه مهمانان را نداشت! خرید هول هولکی را انجام دادیم و به سمت منزل حرکت کردیم.

نزدیک غروب بود، غروب پنج شنبه و فردا شب، شب عروسی من بود. داماد برای ساعتی دیگر وقت آرایشگاه داشت و دیگر مهلت هیچ کاری نداشتیم. اما دلم قرار نداشت. یک نفر بود که هنوز رسما برای عروسی دعوتش نکرده بودم، یک نفر مهم، خیلی خیلی مهم، البته خودش صاحب مجلس بود اما...

فاصله ی خلدبرین (آرامستان یزد) از خانه ی ما خیلی زیاد بود، ولی دلم این را نمی فهمید، نمیخواست که بفهمد، شاید در آن برهه ی زمان هیچ کاری برایم مهم تر از این به نظر نمی آمد، حتی اگر وقت تنگ باشد، پافشاری نمی کردم اما اشک های من تصمیم همسرم را عوض کرد و بعد از مدتی که مسیرهای شهر را می رفت و نمی فهمیدم به کدام سمت می رود فهمیدم مسیر خلدبرین را در پیش گرفته و این واقعا در آن لحظه اتفاق بسیار خوشحال کننده و خوبی بود. می دانستم آرایشگاه دیر می شود و برنامه ی اینکه برادر بزرگم به دنبال داماد بیاید به هم میخورد. داماد باید خودش به آرایشگاه می رفت و بعد از برادر زن اصلاح می شد! ولی هماهنگی هایش  بعد از یقین به اینکه به هیچ وجه به آن قرار نخواهیم رسید انجام شد.

و رفتیم پیش پدرم...

از دور اشک ها امانم را بریدند. مادرم کنار پدر نشسته بودند و برادرم ایستاده بود و نگاه میکرد، شاید او هم فکر مراسم فردا را داشت ، فردا که باید با تعداد بسیاد معدود محارم که پدری بینشان نیست به سالن زنانه ی عروسی بیاید، شاید او هم به اندازه ی من حضور پدرم را آرزو داشت.

تا بر سر مزار رسیدم آرام اشک می ریختم ، اما همین که نشستم دیگر نتوانستم... فقط یک روز دیگر این طور گریه کرده بودم روزی که بابای خوبم را ناباورانه تشییع می کردیم.  نمی توانستم آرام باشم، بلند بلند گریه می کردم، قلبم به راستی توان تحمل این سنگینی را نداشت، ضجه هایم از قلبم کنده می شد تا قلبم کنده نشود. رفته بودم سفارششان کنم برای عروسی، پدر عروس بودند و باید از اول مراسم می بودند و تا آخر مراسم عروس را همراهی کنند. با حضور پدرم هیچ وقت دل نگرانی بابت مراسمی نبود. همه چیز خوب پیش می رفت و مطمئن بودیم تمام حوادث احتمالی با مدیریت و پیگیری پدرم ختم به خیر می شود.

می خواستم صحبت کنم ولی گریه امانم نمی داد، تا اینکه حرف مادرم... مادری که دلشان هزار هزار برابر من حضور پدرم را می طلبید و آرزو داشت و حالش هزارهزار بار بدتر از من بود. اما صدایی با آرامشی عجیب آرام در گوشم زمزمه کرد: "... مگه میشه پدری عروسی دخترش نیاد؟ میان، حتما میان..." مادرم هیچ وقت اشتباه نمی گویند، و همیشه حرف ها و پیش بینی هایشان عجیب درست از آب در می آید. پس دیگر جای شکی نبود...

خیلی گریه کردم تا آرام شدم، سفارش هایم را کردم، مثلا دوست نداشتم فردا شب رأس ساعت 11، یعنی پایان ساعت تالار طبق معمول چراغ های سالن را خاموش کنند و می دانستم اگر پدرم بودند با رایزنی های ایشون این امر ممکن بود ولی حالا... چرا بودند، پدرم بودند و باز هم می توانستم بخواهم تا کاری کنند که ساعت 11 چراغ های سالن خاموش نشود! حرف هایم را زدم و طلب دعای خیر کردم و با سختی از مادر و برادرم خداحافظی کردم  ، نگاهی به سه قبر کنار پدرم انداختم، صاحبانش همان محارمی  بودند که سِن بزرگ اما خالی فردا؛ نبودشان را فریاد می زد. خداحافظی کردم و رفتم تا پی کارهای فردا را بگیریم و به خانه برویم.

خانه پر بود از وسایل زیبایی که به چشم همه ی اقوام و دوستان تک و عالی آمد، خیلی چیزها سلیقه ی خود بابام بود، وقتی وسایل را برای انتقال از خانه ی پدری به خانه ی خود از اتاقی در خانه بیرون می آوردیم مادرم می گفتند: "من اینها را با باباجون چیدم تو اتاق؛ ولی الان..."

خدا می داند چه قدر گریه کردم که ای کاش پدرم بودند تا می دیدند وسایلی که خریدند چقدر خانه ام را زیبا کرده، چقدر آرزو داشتم مثل وقت هایی که مثل اوایل ازدواج خواهرم با شام به خانه ی او می رفتند به خانه ی من هم بیایند، پدرم خیلی به خانه ی یتیم های عموهایم میرفتند و به آن ها سر میزدند، و حتی گاهی با دست پر، ولی حالا کسی نبود که به خانه ی یتیم خودشان سر بزند. من هم دلم یتیم نوازی های بی نظیر پدرم را می خواهد... خدا مادرم را حفظ کند...

***

روز عروسی بود، روزی که هر دختری از بچگی آرزویش را دارد! لباس سفید با دامن پفی، کفش تق تقی، ماتیک، جشن و خوشحالی، آرزویی که هر دختری را از بچگی تا خانه ی بخت همراهی می کند. خوشحال بودم و حالم خوب بود. بعد از کارهای معمول و مرسوم پیش از رفتن به تالار، راهی تالار شدیم. وقتی بعد از درب ورودی تالار مادرم را دیدم... یک سالی بود صورت مادرم رنگ آرایشگاه به خود ندیده بود و حالا هم اگر غریبه ای می آمد باور نمی کرد این خانوم مادر عروس باشد، تمام آرایش و پیرایششان برای عروسی دخترشان در پوشیدن یک کت با رنگی تقریبا تیره خلاصه می شد...

مادری که تمام تکیه اش در تمام لحظات و امور زندگی پدرم بودند و حالا سختی و خستگی آماده کردن یک جهاز عالی ، بدون حضور فیزیکی پدرم در چهره شان نمایان بود. هرچند با رویی و گشاده و لبخندی پر از شیرینی مادرانه برای استقبال من پیش آمدند...

مراسم طبق روال عادی عروسی های به دور از گناهمان پیش رفت تا وقتی که با گفتن یاالله یاالله خانم ها را از آمدن محارم عروس مطلع می کردند. از قبل خودم را برای این لحظه آماده کرده بودم و می دانستم ممکن است اتفاقی بیفتد، هرچند نباید بیفتد.

محارم آمدند اما... اما فقط پنج نفر، پنج نفری که در عروسی خواهرم خیلی بیش از اینها بودند، درجه یک ها در سه نفر خلاصه می شدند دو برادر و تنها عمویم بودند و دایی پدر و دایی مادرم هم آن ها را همراهی کرده بودند، شاید اینطور؛ عروسی که انتظار دیدن پدرش را در شب عروسی می کشد کمتر غصه بخورد.

مدتی بود ناراحتی این را داشتم که چرا در عکس های خواهرم از این طرف تا آن طرف اتاق محارم اند و من... من حتی پدر هم ندارم...

محارم آمدند، اما فقط 5 نفر، بغض داشت خفه ام می کرد، عروس بودم و مرکز توجه ولی... شدت تکان های فکم را نمی توانستم کنترل کنم، هیچ قدرتی برای مهار آن نداشتم، فشار می آوردم و سعی می کردم بغضم نترکد و اشکم سرازیر نشود، داشتم منفجر می شدم، تا چشمانم خیس می شد داماد سعی می کرد با یک شوخی اوضاع را سامان دهد اما این بغض دست بردار نبود و هی قضیه تکرار می شد. تکان های فک از یک طرف و شدت سعی من برای ثابت کردن فکم از طرفی دیگر، چشم های پر از اشکم و بغضی که می خواست بترکد... چندباری رویم را از جمعیت برگرداندم و پشت سرم را نگاه می کردم، می خواستم آرام شوم ولی سخت بود، تنها عمویم نگاهم کردند و احوالم را پرسیدند و سعی کردند با حرف هایی آرامم کنند اما... دلم یاری نمی کرد، سخت بود، دقایقی همینطور گذشت، واقعا نمی دانم در آن دقایق چه اتفاقاتی افتاد، نمی دانم اطرافیان چه می کردند، نمی دانم کسی متوجه من بود یا نه، نمی دانم آن چند دقیقه چه گذشت اما واقعا هنوز منتظر بودم پدرم را از درب انتهای سالن ببینم، شاید عقلم هم دیگر یاری ام نمی داد، شاید التماس معجزه ای میکردم، شاید دلی که از حکم رانی عقل فارغ شده بود منتظر نوری، عطری، هاله ای و یا هر حضوری از پدر بود...

سخت بود، دقایقی خیلی سخت بود، اما کم کم آرام شدم، شاید حضوری از پدرم این آرامش را برایم به ارمغان آورد. اما هنوز دلم عطش خم شدن و بوسیدن دستان گرم و مهربان پدرم را داشت، دستانی که 9 ماه و 23 روز پیش برای آخرین بار لطافت پدری اش را احساس کرده بودم و حالا مدت ها بود فقط عطش بوییدن و بوسیدنش را داشتم...

هدایا که داده شد محارم رفتند، نمی دانم چرا و اصلا به یاد ندارم مرا کجا می بردند فقط به یاد دارم یک نفر (حتی شاید داماد) دستانم را گرفته بود و من را به سمت پله های سن می برد، اما من حواسم نبود، در برابر این رفتن ایستادگی می کردم، چشمانم را به مادرم دوخته بودم که بعد از آنکه با آن بغص و آه نهفته در چهره از سن پایین رفته بودند در آغوش یکی از اقوام گریه می کردند. و دوباره بغض به سراغم آمد. بغض هایی که اگر می ترکیدند مجلس ظرفیت تبدیل شدن به روضه را داشت ، اما عروس بودم و باید گریه نمی کردم، لااقل به خاطر گرفتن عکس هایی که هنوز قرار بود گرفته شوند و نباید دم از فشار غصه ی نبود پدرم در آن شب می زدند تا هربار قصه ی این بغض را برایم تکرار کنند.

***

شام که تمام شد بر خلاف تمااااام عروسی هایی که رفته بودم دوباره مولودی خوان بالای سن آمد هرچند عده ای سالن را ترک کرده بودند اما هنوز به اندازه ی یک سن بزرگ جوانانی بودند که بیایند به دور عروس بچرخند. در رسم طایفه ی سیدمان عروس را از زیر یک تور سبز بلند رد می کنند و همه ی سادات مجلس شال سبز می اندازند . اما شال ها به دستمان نرسیده بود تا همان دقایق آخر مراسم، وقتی برای دومین بار مولودی خوان شروع کرد به خواندن، شال های سبز با همت یکی از آشنایان میان شور و دست و همهمه ی همه ، و کِل و اشک خودش به روی سن پرتاپ می شد، دور تا دور من و به اندازه ی تمام سِن تور و پارچه ی سبز بود که می چرخید و مولودی خوان شعر میخواند : "... بهشت مال خودمونه، مال مادرمونه..."

اتفاقاتی افتاد که در هیچ مراسمی نیفتاده بود، خیلی زیبا و رویایی؛ و البته معنوی!

فضای مجلس طوری شده بود که خیلی ها دنبال حاجت گرفتن بودند ( والبته بعد ها گفتند که ما حاجتمان را گرفتیم!) مولودی خوان بغض کرده بود و بعد ها می گفت من از بعد مراسم تا خانه گریه کردم، خیلی خودم را کنترل کردم تا در مراسم گریه نکنم، می گفت ما این شعر را در خیلی از مجالس خواندیم ولی هیچ کجا اینطور نشد...

این اتفاق، همین خواندن مجدد مولودی بعد از شام، خود اتفاق نادری بود، که آن طور گرم شدن مجلس،  نادر ترش کرد!

و اما وقتی که من بابت ساعت خروجمان از تالار پرسیدم فهمیدم ما تا ساعت 12 و 15 دقیقه داخل سالن بودیم ، سالنی که پایان ساعتش 11 بود و باید خاموشی زده می شد...

و باز هم پدرم کارمان را راه انداختند...

 

رحم‌الله من قرأ الفاتحة مع الصلوة علی محمد و آله.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۸
ع.س باقی